موسم حج (۲)

حج بر اساس دو عمل اصلی استوار است:

۱- طواف              ۲- سعی

این دو عمل تجدید خاطره دو کاری است که هاجر و ابراهیم کرده اند.

به فرمان خداوند ، هاجر و کودک شیر خوارش به این سرزمین متروک و غریب و سوزان و خشک آمده اند ، ابراهیم این دو را آورده است و در وسط این دره ای که حتی خار و خسی از آن نمی روید گذاشته و خود باز گشته است.

هاجر با ایمان و یقین و تکیه بر لطف خداوند ، توکل این ماموریت شگفت را می پذیرد.... توکل مطلق !

با این همه می بینیم که کودکش را در این دره خشک به امید خدا و توکل بر اراده او می گذارد

و در عین حال تنها و بی پناه بر پست و بلند این کوه ها « می دود و می کوشد » تا مگر چشمه آبی یا آبدانی بیابد و کودکش را و خودش را از عطش نجات دهد‌ : کوشش مطلق !

و اساس حج همین دو اصل است : در هفت بار طواف برگرد کعبه.

عدد هفت نشانه بی نهایت و بی شمار است ، یعنی حرکت ابدی و همه عمر در مداری که محور اصلی اش خداست

و مسیر زندگی که از هر نقطه ای فاصله اش با کانون (خدا) یکی است

و هر گامی جهتش به زندگی ای هاجر وار و پس از طواف ، بی درنگ ، هفت بار میان دو کوه « سعی کردن ».

«دکتر علی شریعتی»

(مذهب علیه مذهب ، ص۱۱۶و ۱۵۶)

موسم حج

سلام بر شما دوستان گرامی:

امروز یکی از دوستانم ، درخواست کتابی از دکتر شریعتی را کرد. البته انتخابش را به عهده خودم گذاشت.

حج را انتخاب کردم.قبل از اینکه کتاب را به او بدهم نگاهی بر کتاب کردم.با وجودی که قبلا هم خوانده بودم باز برایم تازگی داشت.

وای که چقدر این کتاب دکتر زیباست،همه چیز عالی توصیف شده است.

یاد سفر حج افتادم ، ای کاش قبل از سفر این کتاب را خوانده بودم. به قول یکی از دوستان ما در سفر حج خیلی چیزها را می بینیم اما بدون اطلاع از دلیل آن !

چرا موسم حج ؟ چرا طواف ؟ چرا سعی ؟ چرا ؟ چرا ؟

خوشا به سعادت آنان که اکنون آهنگ خدا کردند. می روند تا شسته شوند، پاک شوند.

وای که چه زیباست پوشیدن احرام . به قول دکتر : کفن بپوش ! بمیر پیش از آنکه بمیری.

وای که چه زیباست لحظه دیدن خانه خدا ، زیباترین لحظه ممکن در زندگی هر فرد.

وای که چه زیباست طواف ، سعی ، تقصیر .....

در این سفر چه چیز زیبا نیست ؟!

به نظرم آمد اکنون که زمان موسم حج است گوشه ای از کتاب مناسک حج دکتر شریعتی را بنویسم.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

حج ، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است ، باز می کند.

این دایره بسته ، با یک نیت انقلابی ، باز می شود ، افقی می شود ، راه می افتد ، در یک خط سیر مستقیم ، هجرت به سوی ابدیت. به سوی دیگری ، به سوی او !

هجرت از خانه خویش به خانه خدا ، خانه مردم ! و تو ، هر که هستی ، که ای ؟ انسان بوده ای ، فرزند آدم بوده ای ، اما تاریخ ، زندگی ، نظام ضد انسانی اجتماع ، تو را مسخ کرده است .

و تو ، جاده تاریخ را پیش گرفتی ، به راه افتادی ،کوله بار امانت خدا بر دوشت ، پیمان خدا در دستت ، نام ها که خدا به تو آموخت و در دلت و روح خدا در کالبدِ بودنت و ...

عصر ، تمامی سرمایه ات و تو ، کارت ؟ همه  از سرمایه خوردن ! پیشه زندگی ات؟ زیانکاری ، نه زیان در سود ، زیان در سرمایه: خسران! و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است.

و تو ، تا حال چه کرده ای؟ زندگی کرده ای !

- چه در دست داری؟

- سال ها که از دست داده ام !

و چه شده ای؟ ای بر سیمای خداوند ! ای مسئول امانت او ؟ ای مسجود ملائک او ؟ ای جانشین الله در زمین ! در جهان !

شده ای پول ، شده ای شهوت ، شده ای شکم ، شده ای دروغ ، شده ای درنده ، شده ای پوک ، پوچ ، خالی ! یا نه ، پر از لجن و دگر هیچ !

اکنون ، هنگام در رسیده است ، لحظه دیدار است. ذی حجه است ، ماه و جج ، ماه حرمت.

و تو ای لجن ، روح خدا را بجوی ، باز گرد و سراغش را از او بگیر ، از خانه خویش ، آهنگ خانه او کن ، او در خانه اش تو را منتظر است ، تو را به فریاد می خواند ، دعوتش را لبیک گوی !

« دکتر علی شریعتی »

( تحلیلی از مناسک حج ، ص۳۸ )

 

شمع مگر نه خود من است؟

                                       

میان من و شمع پیوندهای ویژه و پنهانی نیز هست، نخستین شعری که سروده ام «شمع» بوده است.

منتهی شمع زندان.

نوعی خود من است  مگر نه اینکه شمع مجموعه حروف اول اسامی من است؟!

به جلوه های زیبای شعله شمع چشم دوختم ، زبانه  آبی رنگ آن را که گویی هزاران حرف تازه با من داشت می نگریستم و می شنودم.

می سوخت ، می گداخت و در برابرم ذوب می شد و هیچ نمی گفت اما سراپا گفتن بود. کسی نمی داند و نمی تواند بداند که شمع در چشم من چه تصویری داشت.

برای فهم هر چیزی تشبیه ، کمک بزرگی است اما من چگونه می توانم آنچه را در شمع می دیدم تشبیه کنم؟

با چه تشبیه کنم؟

این شمع مگر نه خود من است ؟ کارش چیست؟

سوختن ، افروختن ، گریستن ، گداختن و دم بر نیاوردن ، ایستادن و ذوب شدن و روشنی از سوزش خویش به محفل کوران بخشیدن.

آه که چه شباهتی است میان من و شمع !

این مگر نه خود من است ؟ این مگر نه همچون من زندگی می کند؟

من دارم خودم را در برابرم می بینم ! این است معنی تجربه از خویش و چه تجربه معجزه آسا و شگفتی !

این خودم است ، حتی اسمش هم اسم خودم است !

به قول منوچهری :

من ترا مانم به عینه ، تو مرا مانی درست

                                   هر دو جانسوزیم ، اما دوستدار انجمن

«دکتر علی شریعتی»

(گفتگوهای تنهایی، ص۱۵۴ )

شریعتی از زبان شریعتی

                        

در میان روشنفکران متهم به دینداری و در میان دینداران منسوب به بی دینی

 و در ورای این هر دو نیز یک « خارجی مذهب که سر از بیعت و اطاعت اولی الامر پیچیده » !

و دیدم که شده ام نوازنده کَر و یا نقاشی کور و یا دونده ای فلج و به هر حال کسی که تمام هستی اش عقیده اش بودو معلمی ؛

معنی «بودن» او سخن گفتن ، دم زدن او و نویسندگی زندگی کردن او و اکنون از اینها محروم

 و من که می خواستم موُذن مذهب خویش باشم و حقیقت را قربانی هیچ مصلحتی و در نظام حاکم بر کویر نگنجم و در نظام یکنواخت زبان هم آواز و همساز نباشم

احساس کردم که « خروسی بی محل » میباشم که شب و نیمه شب ، بی هنگام نعره بر داشته است  و طلوع و غروب آفتاب خویش را فریاد می کشد و سنت مرسوم چندین هزار ساله است که خروس بی محل نا میمون است و حلقومش را باید برید.

« دکتر علی شریعتی »

 ( حسین وارث آدم ص۵ )